چندی پیش من و دوستانم مفتخر به دیدار خانه سالمندان شدیم... به دیدار عزیزان بزرگی رفتیم که بزرگترین مصیبت زندگیشان بی وفایی فرزندان، اطرافیان و در یک کلام دنیا نسبت به آنها بود.
کسانی که عمرشان را صرف به ثمر نشاندن فرزندانشان نمودند وحالا غم تنها سپری کردن آخرین لحظات عمرشان آنها را زمین گیر کرده است.تنها از فرزندانشان خاطراتی ناملموس در ذهنشان نقش بسته است، خاطره هایی که با مرور آنها اشک در چشمانشان حلقه میزد و من با خود می اندیشیدم دنیا چه قدر بی وفاست!
با دیدن ما موج گریه در محیط آسایشگاه پراکنده شد در حالیکه دست یکی از آنها را میبوسیدم از وی سوال کردم چرا میگریید؟ گفت آرزو دارم یکی از فرزندانم مانند تو باشد، هیچ گاه حتی فکرش را هم نمیکردم که فرزندانم مرا تنها بگذارند ،تنها خاطراتی بماند که با مرور کردنشان هر روز بیش از دیروز دلتنگشان شوم و ارزو به دل بمانم که برای یک روز هم که شده باز این خاطرات تکرار شوند و من از نعمت در کنار آنها بودن لذت ببرم.
بی درنگ از آن بزرگوار پرسیدم با خودتان در پیشگاه خداوند متعال در رابطه با فرزندانتان چه گفته اید؟
و آن بزرگ جواب من را در یک جمله خلاصه کرد: تنها برایشان آرزوی خوشبختی کردم و اینکه هیچگاه در زندگیشان تنها نمانند.
این جمله را که شنیدم بی اختیار چشمانم خیس از اشک شد. بار دیگر دستان آن مادر را بوسیدم و شاخه گلی به رسم احترام نثارش نمودم. راستی چه قدر از دیدار چند دقیقه ای ما به وجد آمده بودند !
همان روز با خود پیمان بستم که آیه شریفه "و بالوالدین احسانا" را در زندگیم نهادینه کنم .بیایید زین پس عهدی با خودمان ببندیم و یادمان باشد خواسته پدر و مادرمان را با تمام نیرو برآورده کنیم، به امید اینکه دیگر شاهد اشک هیچ پدر و مادری به دلیل عدم توجه و وفاداری فرزندانشان نباشیم...
از سری نوشته های : تیر 91